دو پست قوی!
پیامک زد: فقط فلشم رو برام بیار دیگه باهات کاری ندارم.
نوشتم: ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم. خودت گفتی این فیلم رو ببین. منم این جوری برداشت کردم که برات نوشتم. یه کم هم خواستم شوخی کنم ولی قبول دارم شوخی خوبی نبود.
- - لطفا فلشم رو بده نگهبانی ازشون میگیرم.
- - اطاعت.
... تو انجمن نشسته بودم که در زدند. در را باز کردم. گفتم: بفرما تو. گفت نه و یک جعبه شیرینی گرفت طرفم.
- واسه چیه.
- - مجاز شدم.
نگرفتم. گفتم این جوری که نمیشه. حالا بیاین تو خودتون در جعبه رو باز کنین تعارف کنین به دوستان. (یواشکی گفتم: مرد که گریه نمیکنه)
یک کنتراست واقعی و دیدنی. تلخی عصبانیتی فروخورده شده و اندوهی عمیق در چهره با جعبهای زیبا پر از شیرینی در دست. نشست چند صندلی آن ورتر. گفتم: آنجا جای دبیر است. نزدیکتر آمد. تا حالا عصبانیاش کرده بودم ولی خب موقع عصبانیتش پیشش نبودم و او را ندیده بودم. دوست دیگری هم تو انجمن بود که نمیخواستم از ماجرا بویی ببرد. روی کاغذ کوچکی نوشتم:
- - من که معذرتخواهی کردم. من طاقت ندارم ناراحتی شما را ببینم. بگم غلط کردم خوبه.
کاغذ را از روی میز سر دادم جلویش. تو این فاصله دبیر انجمن چند تا بشقاب چینی با چنگال آورد و روی میز گذاشت و جلوی ما هم هر کدام یکی. او هم تعلیقهای بر یادداشتم زد و گذاشت تو بشقابش و کمی به طرف من سر داد. به شوخی گفتم: خوردنیه! نخندید. پایین جملهی اول ریز نوشته بود، فکر میکنید کافیه؟ بالای جملهی دوم نوشته بود: مطمئنید؟ و بالای جملهی سوم نوشته بود: لطفا از این حرفا نزنین.
پایین برگه نوشتم: چی کار کنم من که دیگه عصبانی نباشی؟
زیرش نوشت: دو پست قوی تو وبلاگت بزنی فوری، فکر کنم کافی باشه.
خندیدم و خندید. ابرها کنار رفته بود و خورشید، تابیدن گرفت.
فایل کتابی دربارهی نقد عقل محض کانت را برایم فرستاده بود و گفته بود که تو ترجمهاش مشکل دارد. بیست دقیقهای دربارهی کانت حرف زدیم و شیرینی و بعد هم سینما و ادبیات و...
خدا کند این یادداشت را به عنوان اولی از من بپذیرد؛ و گرنه تهدید کرده اگر زود ننویسم عیسی به دین خود، موسی به دین خود.
بچهها کمکم کنید و بگید که یادداشتی قوی است این؛ چون میترسم دبّه در بیاره یک (به فتح یاء) جلبیه که دومی نداره.
کلمات کلیدی :